• وبلاگ : هديه آسماني
  • يادداشت : اميرم رفت! بهارم رفت. همه صبر و قرارم رفت ...
  • نظرات : 43 خصوصي ، 146 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3   4   5    >>    >
     

    سلام عزيزم

    من فكر ميكردم الان كه بيام بالاخره آب كردي.ولي....دلمون واست تنگ شده.بيا ديگه

    + توت فرنگي 

    فاطمه جان سلام خوبي خانومي خوب بيا تو بلاگفا يه وبلاگ ديگه بساز

    تونستي يه زنگ بزن

    سلام عزيزم . اميدوارم حالا ديگه ارومتر شده باشي

    ميدونم غم بزرگيه و تسليت نميتونه تسلي بخش دل بي قرارت باشه ولي از صميم قلب بهت تسليت ميگم و برات آرزوي بهترين ها رو دارم .

    سلام...

    واقعا متاثر شدم وقتي آپ رو خوندم...

    خدا به شما دوست عزيزم مادر مهربون صبر بده...

    هيچي نميتونم بگم...

    + توت فرنگي 
    پس چرا آپ نكردي من منتظرم
    سلام.و زندگي جريان داره عزيزم....

    سلام ري را ي عزيزم.

    آپ نميكنين؟

    + توت فرنگي 
    پس چرا آپ نميكني
    + يك مادر !!!! 

    سلام دوست عزيزم

    خيلي ناراحت شدم وقتي دلنوشته هاي شما رو خواندم براي آرامش بيشتر و بهتر به اين وبلاگ و وبلاگهاي پيوند اين وبلاگ سري بزنيد شايد بهتر بتوانيد با اين مسئله كنار بياييد و ببينيد چه سخت است انسان مثل شمع آب شدن فرزندش رو نظارگر باشد :(

    http://www.lovesyndrome.blogfa.com/

    و در انتها ...

    دوستتون دارم ... اگر اشكها اجازه بدهن ... ديگه ني تونم بنويسم.

    به من هم سر بزنين.

    هميشه روي خواهري من حساب كنين ...

    اگربه من سر بزنين

    بي نهايت خوشحال مي شوم.

    ني لا : خاله ي امير علي

    ادامه :

    مراسم عزاداري هم که...گفتنش اينجا جايي ندارد.فقط اينو بدونين که استاد ما(مادر آرين)از لحظه شنيدن واقعه،در بيمارستان بستري شد و پدرش.. انجام تمامي رسوم خاکسپاري را،خود به عهده گرفت...

    استاد ما خوب نشد،گروه گروه از دانشجوها،به عيادتشون ميرفتند اما ايشان با آرامبخشهاي قوي ساعتها را ميگذراندند.اما هر چه ميگذشت حال ايشان وخيم ترميشد بسيار کم اشتها شده بودند و فقط با سرم تغذيه ميشدند. پزشک معالج نگران حال ايشان شد و يکسري آزمايش کلي تجويز کرد...

    نتيجه آزمايشها اين بود...استاد من، سه ماه باردار بودند!

    و اکنون،آرين ديگري داريم...

    بر آبي چين افتاد . سيبي به زمين افتاد.

    همهمه اي: خنديدند . بزمي بود ،برچيدند.

    خوابي از چشمي بالا رفت.اين رهرو بي ما رفت. تنها رفت...

    رشته گسست: من پيچم،من تابم. کوزه شکست...من آبم...

    ميبويم،بو آمد ،از هر سو، هاي آمد.هو آمد...من رفتم...

    او آمد...

    او آمد...

    خدا را باور کنيم...

    سلام عزيز دلم ... مادر مهربون ...همهي آشيو مطالب شما رو خوندم .

    از وب لاگ عسل جان و امير سام با شما آشنا شدم.

    دنبال هيچ كلمه اي نمي ردم ...چون هيچي نمي تونم بگم

    فقط ...: تجربه اي كه با چشمهاي خودم ديدم را براي شما نقل مي كنم :

    نويسنده : م.گ. ; ساعت روز سه شنبه چهاردهم شهريور 1385

    در دوران دانشگاه ، استاد بي نهايت با معلومات و متشخصي داشتم. ايشان از ان دسته استاداني بودند که هميشه روز انتخاب واحد براي گرفتن کلاسشون دعوا ميشد... استاد نازنيني که هميشه و هرجا که باشم...يادشون از ذهن من و هيچکدام از دانشجوهاشون پاک نميشه...

    ايشان،مدت 18 سال بود که بچه دار نميشدند... مدتها نزد پزشکان مختلف تحت معالجه بودند...مدتي اين موضوع را رها کردند ولي بالاخره تصميم گرفتند که به همراه همسرشان که از بزرگان و فرهيختگان جامعه علمي ايران هستند، براي معالجه راهي کشور سوئيس شوند.

    و داستان از همينجا آغاز شد...

    شنديم که خانم ... دو قلو باردار هستند... بعد از دو ماه يکي از دوقلوها از بين رفت و دکترها با مشکلات زياد موفق شدند که (قل) سالم را نجات دهند...بعد از 9 ماه پسرک زيبايي به دنيا آمد به نام آرين!

    براي اطلاعتون،بايد بگم که استاد من آن زمان 42 سال و همسرشون 50 ساله بودند....

    بگذريم...

    آرين کوچولو 3 ساله شد. بچه ي فوق العاده اي که خانواده اش تمامي لحظاتشان را به تهيه امکانات رفاهي و تربيت او اختصاص داده بودند. آرين در سه سالگي، فارسي را به راحتي مينوشت و ميخواند براي يادگيري زبان هاي ديگر هم استعداد بينظيري از خود نشان ميداد.

    تااينکه...

    شبي مادر و پدر آرين به يک سمينارعلمي دعوت ميشوند و آرين را نزد مادر بزرگ مي گذارند.مادر بزرگ،براي پر کردن اوقات بچه،ظرفي پر از تيله ها ي رنگي به او ميدهد و...آرين يکي از تيله ها را در دهنش ميگذارد وتيله به ريه او ميرود و از دست مادر بزرگ پير کاري براي او بر نمي آيد و...

    بقيه ماجرا را حتما خودتون حدس ميزنين،اما بايد بگم که عمق فاجعه بيشتر از آن چيزي بود که به ذهن شما خطور ميکند...

    واي چقدر خوشحالم كردي. منتظر نوشته هاي قشنگت هستم.
    + توت فرنگي 
    سلام گلم چرا ديگه نمي نويسي بيا بنويس ما دلمون برات تنگ شده ري را جونم

    سلام گلم

    دورادور حالت رو از دوستات مي پرسيدم وقتي فهميدم گلت دنيا اومده خيالم راحت شد.

    ولي امان از بي خيالي!

    تازه امروز وقت كردم سري بهت بزنم غافلگيرم كردي موندم چي بگم.

       1   2   3   4   5    >>    >