سلام عزيز دلم ... مادر مهربون ...همهي آشيو مطالب شما رو خوندم .
از وب لاگ عسل جان و امير سام با شما آشنا شدم.
نويسنده : م.گ. ; ساعت روز سه شنبه چهاردهم شهريور 1385
در دوران دانشگاه ، استاد بي نهايت با معلومات و متشخصي داشتم. ايشان از ان دسته استاداني بودند که هميشه روز انتخاب واحد براي گرفتن کلاسشون دعوا ميشد... استاد نازنيني که هميشه و هرجا که باشم...يادشون از ذهن من و هيچکدام از دانشجوهاشون پاک نميشه...
ايشان،مدت 18 سال بود که بچه دار نميشدند... مدتها نزد پزشکان مختلف تحت معالجه بودند...مدتي اين موضوع را رها کردند ولي بالاخره تصميم گرفتند که به همراه همسرشان که از بزرگان و فرهيختگان جامعه علمي ايران هستند، براي معالجه راهي کشور سوئيس شوند.
و داستان از همينجا آغاز شد...
شنديم که خانم ... دو قلو باردار هستند... بعد از دو ماه يکي از دوقلوها از بين رفت و دکترها با مشکلات زياد موفق شدند که (قل) سالم را نجات دهند...بعد از 9 ماه پسرک زيبايي به دنيا آمد به نام آرين!
براي اطلاعتون،بايد بگم که استاد من آن زمان 42 سال و همسرشون 50 ساله بودند....
بگذريم...
آرين کوچولو 3 ساله شد. بچه ي فوق العاده اي که خانواده اش تمامي لحظاتشان را به تهيه امکانات رفاهي و تربيت او اختصاص داده بودند. آرين در سه سالگي، فارسي را به راحتي مينوشت و ميخواند براي يادگيري زبان هاي ديگر هم استعداد بينظيري از خود نشان ميداد.
تااينکه...
شبي مادر و پدر آرين به يک سمينارعلمي دعوت ميشوند و آرين را نزد مادر بزرگ مي گذارند.مادر بزرگ،براي پر کردن اوقات بچه،ظرفي پر از تيله ها ي رنگي به او ميدهد و...آرين يکي از تيله ها را در دهنش ميگذارد وتيله به ريه او ميرود و از دست مادر بزرگ پير کاري براي او بر نمي آيد و...
بقيه ماجرا را حتما خودتون حدس ميزنين،اما بايد بگم که عمق فاجعه بيشتر از آن چيزي بود که به ذهن شما خطور ميکند...