سلام
من نميخوام دلداري بدم كه از اين دلداريها خيلي بدم مياد
شايدم من تا حدودي بتونم تو را درك كنم منم بچم تيرماه امسال بدنيا اومد و باكلي ذوق و شوق و انتظار منتظرش بوديم
تو بيمارستان كه زايمان كردم چند ساعتي گذشت و بجه را نياوردند شيرش بدم تا اينكه شب شد و بخش نوزادانش را كه رفتم ديدم بچم تو يك دستگاهه من سركم را گذاشتم رو شيشه اش و تا دلم خواست گريه كردم بعد گفتند برين دستگاه ان اي سي يو ؟داكنيدوو انتقالش بدين و همه اصفهان را زير ؟اگذاشتيم و جاي خالي نبودوو با هزار التماس تويك بيمارستان جادادند بچم را باآمبولانس انتقالش دادندو گفتند محاله زنده بمونه ريه اش باز نشده و يك دارويي ريختند توريه اش و گفتند شايد ششهاش بتركه ولي بايد اينكار رابكنيم خلاصه هرروز گفتند داره ميره و منم گريه ميومدم اتاقش رانگاه ميكردم لباسهاش و زار زار گريه ميكردم بعضي شبها شوهرم از خواب بيدارميشد وميگفت خواب بچمون را ديدم و گريه ميكرد روزي 3 دفعه آزمايش اي بي جي ازش ميگرفتند خلاصه 32 روز كه براي من سي و دوسال گذشت تموم شد و به لطف خدا معجزه شد من فهميدم كارهاش بيحكمت نبوده
بدون حکمت داره منم هنوز که ياد اون روزها مي افتم گريه ميکنم فقط صبرداشته باش
ميفهمم چي ميگي