نمي دونم ديگه اين وبلاگ رو باز مي کني يا نه؟؟؟!!! نمي دونم ديگه مياي پيامهاي دوستات رو بخوني يا نه... ولي من مي نويسم نه براي تو براي دل خودم مي نويسم... من هم نمي فهمم مگر خداي ما بزرگ نيست؟؟؟ مگر دلش از سنگ شده؟؟؟ چطور دلش اومد با تو... آخخخخخخخخخ
از روزي که از طريق وبلاگ افشان اين خبر وحشتناک رو فهميدم تمام صفحات وبلاگت رو يکي يکي خوندم و واسه خودم سيو کردم هر روز مي بينم عکس پسر نازت رو خدايا آخه چرا؟؟؟ هر روز گريه مي کنم و از خدا مي خواد دوباره دلت رو غرق شادي کنه... دوباره بياي و برامون از شاديهات بگي...
فقط مي دونم خدا تو رو مي شناخته مي دونسته اينقدر روح بزرگي داري و اينقدر صبوري که مي توني تحمل کني... بخاطر اميرعلي ناراحت نيست مي دونم اون بهترين جاي بهشته... فقط بخاطر تو دارم ديوونه مي شم. هر لحظه مي گم يعني الآن چيکار مي کنه؟؟؟ به چي فکر مي کنه؟؟؟ آروم شده؟؟؟ يعني مي شه يه روزي همه ي اين خاطرات تلخ رو فراموش کنه؟؟؟
خواهش مي کنم بيا و باز هم برايمان بنويس بگو که از ته قلب راضي و تسليم شده اي.... بيا و برايمان بگو که خداوند در ازاي اين امتحان سخت چه چيز بزرگي قرار بود به تو بدهد...!!! و گر نه من هم به حکمتش شک خواهم کرد...