ادامه :
مراسم عزاداري هم که...گفتنش اينجا جايي ندارد.فقط اينو بدونين که استاد ما(مادر آرين)از لحظه شنيدن واقعه،در بيمارستان بستري شد و پدرش.. انجام تمامي رسوم خاکسپاري را،خود به عهده گرفت...
استاد ما خوب نشد،گروه گروه از دانشجوها،به عيادتشون ميرفتند اما ايشان با آرامبخشهاي قوي ساعتها را ميگذراندند.اما هر چه ميگذشت حال ايشان وخيم ترميشد بسيار کم اشتها شده بودند و فقط با سرم تغذيه ميشدند. پزشک معالج نگران حال ايشان شد و يکسري آزمايش کلي تجويز کرد...
نتيجه آزمايشها اين بود...استاد من، سه ماه باردار بودند!
و اکنون،آرين ديگري داريم...
بر آبي چين افتاد . سيبي به زمين افتاد.
همهمه اي: خنديدند . بزمي بود ،برچيدند.
خوابي از چشمي بالا رفت.اين رهرو بي ما رفت. تنها رفت...
رشته گسست: من پيچم،من تابم. کوزه شکست...من آبم...
ميبويم،بو آمد ،از هر سو، هاي آمد.هو آمد...من رفتم...
او آمد...
خدا را باور کنيم...