سلام بر خواهر مقاومم.
همسرم لينك وبلاگ شمارو برام فرستاد كه بخونم.فقط اشك ها بود كه سرازير شد.من نيز چون شما خاطره اي دارم نه براي مرگ فرزندم كه اميدوارم چنين روزي را نبينم ولي براي فرزند 15 ساله عمويم كه همه چيزم بود و3 روز انتهايي زندگيش را با من بود در تمام لحظات در حاليكه لحظه اي دستگاه تنفس مصنوعي از دهانش جدا نمي شد او سرطان مغز استخوان گرفت .پاي رعناي قد کشيدهاش را از دست نيز داد و در انتها رفت.من نيز چون تو خواهرم شب آخر را از فرط خستگي خوابيدم و صبح با فرياد مادرش از جا برخواستم.ديگر او رفته بود وتنها آخرين نفسش را با من قسمت کرد.
دوباره ناراحتت کردم ولي هدفم چيز ديگري بود اينکه مقاوت را بايد از تو بياموزم که زندگي را دوباره آغاز ميکني بي ترديد کودک از دست رفته تو دوباره متولد شده است واين حقيقت است .مرگ تنها تولدي دوباره است همين وبس .ما بايد بياموزيم آنچه را که بايد بياموزيم.
پايدار باشي و شروعي مستحکم داشته باشي.