Lilypie Expecting a baby Ticker کوه با اولین سنگ بوجود می آید و انسان با اولین رنج ... - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کوه با اولین سنگ بوجود می آید و انسان با اولین رنج ... - هدیه آسمانی

و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد ... زنی که مهمان دلش را به میهمانی خاک برد .... زنی که دل بزرگش را دوست دارد چرا که یاد آور روزهای زیبای با او بودن است ... زنی که س ی نه هایش را دوست ندارد چرا که تداعی کننده ی آغوش گرمی است که از او دریغ شد ... اشکهایش را دوست ندارد چون ناخودآگاه وبدون اجازه سرازیر می شدند حتی در پیش چشمان کودکی چند روزه ...
زنی بیست و هفت ساله که مادر! شد. مانند فیلم ها شبی را تا صبح بر بالین کودکش نشست و گریست ... ولی از جفای روزگار شبی بعد از شدت داروهای آرامبخش داخل سرم خوابید و وقتی برخواست دیگر کودکش نبود ...مهمانش رفته بود ! بی خداحافظی ... بی خبر ... بی من ...  یک ماه تمام بال بال زدن گنجشک آسمانی ام را دیدم ولی پروازش به ملکوت را ...... 
آری ری را مادر شد . درد کشید ، غصه خورد ، داغ فرزند دید ... ری را بزرگ شد .
شده ام یک آدم دیگر . افکارم ، گفتارم ، شیوه ی زندگی ام ‍؛ همه تغییر کرده . دیگر کوچک نیستم . فرشته ای آمد تا مرا بزرگ کند و برود . و چه خوب رسالتش را به انجام رساند . مرد کوچکم به من آموخت زندگی همین چند روز دنیا نیست ... دنیا بر خلاف تصور ما محل خوشی نیست ... خوشی مانند همه ی چیزهای این دنیا پایدار نیست ... که بایک امتحان مثلا کوچک همه ی نعمات را فراموش کنیم و بشویم یک انسان به معنی کامل کلمه ی نسیان . به من نشان داد وجود خدا را ... به من آموخت راضی بودن به رضای خدا یعنی چه ... صبوری را برایم ترجمه کرد ... معلم خوبی بود بزرگ مرد کوچک من! دگر گونه اندیشیدن را به من تعلیم داد ... از واژه های امتحان و حکمت که بارها به گوشم خورده بود ولی به فکرم هرگز ... برایم گفت . به من آموخت فکر کردن به حکمت های خدا گرچه کار آسانی نیست ولی صبوری را ممکن می سازد و آنجا که دیگر فکر کوتاهمان به جایی قد نداد و در حکمت کارهایش ماندیم آنگاه راضی بودن به رضایش واجب می شود . شاید بتوان از امتحانی هر چند مشکل سربلند بیرون آمد .
به من آموخت می توانم صبح به صبح درب اطاقش را ببوسم ، کامپیوتر را روشن کرده صورتش را نوازش کنم ، به چشمانش خیره شده و به جای گریستن فکر کنم ... با دستانش عشق بازی کنم ، باپاهایش مامان بازی ،آری می توانم با عکس هایش دیوانه بازی کنم ...

ذوق پدرانه

برای دوستانم ( به پاس آنهمه محبتی که نثارم کردند والا نوشتن اینها کار آسانی نیست )
امیرم را آوردند تاشیر بدهم . هنوز تلاش زیادی نکرده بود برای گرفتن که دکتر را آوردند که س ی نه نمی گیرد . معاینه کرد و گفت شکاف کام دارد و دعوا با پرستارها که چرا متوجه نشدید و آوردید پیش مادرش ! بردند از پیشم . شنیدیم که همان روز تشنج کرده . بعد از یک هفته که شیر را می دوشیدم و می فرستادم زنگ زدند که بروم بیمارستان و خودم شیر بدهم .گفتم مگر شکاف کام ندارد ؟ گفتند نه . فقط کامش قدری عمیق است .گردن نمی گرفت . قدری هم شل بود . ( البته از نظر دکتر ها به نظر من دست و پاهایش را خوب حرکت می داد . ببینید دستان کوچکش با چه قدرتی پاچه شلوارش را می کشد و چه قدر پایش را از روی زمین بلند کرده: )

البته این پف زیاد دستها به خاطر سرم است .همینطور قرمزی ها همه جای سرم است .

و عفونت بسیار شدید ریه . بعد از چند روز بودن در خانه به بیمارستان بعدی که منتقل شد انواع آزمایش ها ، اکوی قلب ، سونوی کلیه و مثانه ، گرافی از قفسه سینه ، اسکن از مغز ( همان بزرگ بود بطن های مغزی که در حاملگی گفته بودند . که بعد از تولد نباید بزرگتر می شد و چه کردیم از خوشحالی وقتی که نتیجه ی اسکن کاملا نرمال بود ......) ، آزمایشات ترچ ، کاریوتایپ ، متابولیک ،همه ی اینها روی امیر علی چند روزه ی بی جان من انجام شد . ولی هیچ مشکلی نبود . همه چیز سالم و نرمال بود . ولی سه هفته ! بعد از رفتنش ! نتیجه ی کاریوتایپ که از تهران و متابولیک که از آلمان رسید ؛ گفتند نتیجه متابولیک مثبت است .( حالا بماند که دو پزشکی که دیدند نظرات یکسانی نداشتند در مورد مثبت بودن نتیجه !!! ) بماند ... همه چیز بماند همه ... ولی امیر من نماند ...



نویسنده : ری را » ساعت 2:15 عصر روز دوشنبه 87 بهمن 14