Lilypie Expecting a baby Ticker اسفند 86 - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اسفند 86 - هدیه آسمانی

 سلام مامان جون . امروز ده روزه مامانی خبر دار شده که یه گل خوشگل تو وجودش جوونه زده و داره رشد می کنه .که از نظر خانم دکتر 43 روزه ولی به طور دقیق 17 روز دیگه که مامانی بره سونو می فهمیم که چند وقتته.
ولی از اونجاییکه مامانی یه ذره تنبله و البته دم عیدی سرش خیلی شلوغه چه تو خونه چه سر کار  و چند روزی هم هست که تو هر  از گاهی ابراز وجود میکنی و مامانی رو از کار و زندگی می اندازی ؛ ساختن این وبلاگ طول کشید .
دقیقا ده روز پیش صبح بود که رفتم آزمایش. خانمه گفت تلفنی جواب نمی دیم ولی چون مهربون بود پارتی بازی کرد و برام نوشت اورژانسی که ظهر که از سر کار اومدم بیام جواب بگیرم . وقتی جواب رو گرفتم می خواستم از خوشحالی گریه کنم ولی حیف که نمی شد . اون خانمی که با اون خونسردی گفت: مثبته خانم شما حامله اید ! نمی دونست که با این جمله انگار دنیا رو به من داده  سریع از تو کیفم  درشت ترین پولی رو که پیدا کردم در آوردم و دادم به اون آقاییکه پله ها رو طی می کشید .
بعد راه افتادم توی خیابون بدون هیچ هدفی قدم می زدم و فکر میکردم  . نمی دونستم باید چیکار کنم و کجا برم تا اینکه به ذهنم رسید به بابا و خالت اس ام اس بدم با این مضمون : سلام بابای گلم و خاله ی خوشگلم . من هم اومدم توی دنیای ... شما .حنانه.
بابایی ات که باورش نشده بود با بهت و حیرت زنگ زد بعد از احوالپرسی کاملا عادی گفت این اس ام اسه دیگه چی بود ؟! و بعد از اینکه براش توضیح دادم و تازه باورش شد که شوخی نبوده  ؛  کم مونده بود از خوشحالی بال دربیاره . از محل کارش پرواز کنه بیاد پیش ما . گفت امروز خیلی سرم شلوغ بود خیلی خسته بودم ولی بااین خبر تمام خستگی هام رفت. فکر میکنم اون هم مثل من چون تو جمع بود نتونست گریه کنه ...
ولی خاله جونت عوض جفت ما گریه کرد . هر چقدر زنگ میزدم که ازش بپرسم حالا چیکار کنم پیش دکتر برم یانرم , اون همچنان داشت گریه می کرد .
بعد رفتم حرم نماز شکر خوندم و چه لذتی داشت ... بعد دکتر . بعد با دوستم رفتیم بیرون ادامه ی خریدهای عید . باهم رفتیم کافی شاپ جزیزه . چیپس پنیر خوردیم . خدیجه می خواست برا تو یه جفت جوراب هدیه بخره که چون نتونستیم باهم سر دختر یا پسر بودنش به توافق برسیم آخرش زرد خریدیم و ...
و تا شب هم همه ی عالم و آدم رو خبر کردیم غیر از خواجه حافظ شیراز .
مامان بزرگت که از خوشحالی لحن صداش هم عوض شده بود . عزیزت هم که سریع به مجید و مصطفی و معین  خبر داده بود و می گفت نمی دونستن از خوشحالی چه جوری بالا و پایین بپرن ( نه خیلی کم بچه داشتیم ماشالا دلشون بچه کوچولو می خواسته! )  . سعید هم برا اینکه یه ابراز لطفی کرده باشه اس ام اس داد که حنانه چطوره ؟ زهرا دختر دایی ات هم اس ام اس داد که حنانه چطوره از طرف من نازش کن . زهرا دختر عمه ات هم چند روز بعد اس ام اس تبریک ( الان هم زنگ زد).نسرین هم همینطور . خاله کیمیا و زهرا هم که از همه بیشتر ذوق کرده بودن . محمد هم فرداش زنگ زد و تبریک گفت . اسی هم که شب با یه جعبه شیرینی بزرگ اومد خونمون که هنوز هم تموم نشده . بابایی ات هم یه عالمه اس ام اس های قشنگ قشنگ برا دوتاییمون .  هر از گاهی هم زنگ می زد میگفت گوشی رو بده به حنانه کارش دارم .
خلاصه اش کنم .
دوست داشتم لحظه به لحظه ی اون روز زیبا و فراموش نشدنی رو برات بنویسم و تقریبا  این کار رو کردم هر چند طولانی شد . ولی می دونم ان شاء الله  چند سال دیگه که بتونی بیایی اینا رو بخونی خوشحال می شی .
مامان جون ورودت رو تبریک می کنم . امیدوارم همینطور که فرشته هستی فرشته هم به دنیا بیایی و فرشته باقی بمونی تا مامانی همیشه به وجود پاکت افتخار کنه .  گر چه این دنیای ما با دنیایی که الان توش هستی یه سری تفاوت داره . ولی خیلی هم بد نیست . فقط بهت گفته باشم اینجا مثل اونجا نیست که همش بخور و بخواب و راحتی و آسایش باشه . اینجا باید کار کنی  زحمت بکشی. برعکس اونجا که تنهایی اینجا  پر از آدمه آدمای خوب خیلی خوب و بد  . مرد و نامرد . این دنیا زیبایی زیاد داره ولی درکنارش زشتی هم داره . شادی داره ، غم و غصه هم داره . دریا داره اشک داره ،  آسمون داره  پستی هم داره ، شادی مادر شدن داره ، ویار حاملگی و درد زایمان هم داره .  بزرگی نام زیبای پدر داره ولی تحمل یه مسئولیت خیلی سنگین رو هم داره .
می گن وقتی وارد این دنیا میشی اولین کاری که می کنی گریه اس . که استاد ضرغام میگفت از نظر راجرز به خاطر جدایی از رحم مادره .  جدایی های دیگه ای هم باید خواه ناخواه تو این دنیا تحمل کنی که همشون سختن و دردناک . ولی نمی خوام هیچوقت گریه ات رو ببینم غیر از اولین گریه ات که مشتاقانه در انتظارش هستم . چه لذتی داره شنیدن صدای اون گریه ...   
چشم به راهتم که بیایی.  صحیح و سالم . چه دختر چه پسر ولی کاش می شد  دو تا باشی . دوقلو! گلم .



نویسنده : ری را » ساعت 1:22 عصر روز سه شنبه 86 اسفند 28


 این دفتر را برای فرشته ای آسمانی می نویسم که با قدم نهادن در دل زمینی ام وجودم را مقدس نمود .
به پاس حس زیبای مادری که به من هدیه کرد و آن شادی وصف ناپذیری که در وجود عشقم ؛ همسرم بوجود آورد .
خداوندا این بنده کوچکت بزرگی از پروردگارش زیاد دیده و هدیه از جانب تو بسیار دریافت کرده ولی اینک نمی داند که لیاقت این هدیه ی آسمانی را خواهد داشت یا نه ؟! فقط می داند که تو خدایی ...



نویسنده : ری را » ساعت 11:21 صبح روز دوشنبه 86 اسفند 27