Lilypie Expecting a baby Ticker اردیبهشت 87 - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اردیبهشت 87 - هدیه آسمانی

پوست نازک جنین با کرک پوشیده می شود که معمولا قبل از تولد این کرکها از بین می روند . ابروها و موهای سر شروع  به  رشد می کنند اگر چه این مو بعد از تولد می ریزد و ممکن است رنگ و بافت آن تغییر کند .

مامانی الهی اون پوست نازکتو گاز گاز کنه . وای نه گناه داری ....... فقط ناز کنه . امروز احتمالا مامانی می فهمه که دخمل طلایی یا گل پسر.

دیشب خواب دیدم که از بی بی کیش یه عالم خرید کردم  برات . بعد یه شلوار گلدار خوشگل برات انتخاب کردم ولی چون خیلی دخترونه بود یه ساده ترشو برداشتم گفتم فکر کنم پسر باشه اونوقت نمی تونه اینو بپوشه . بعدش هم با خودم گفتم فردا بعد از سونو این لباسا روبه همه نشون می دم و ....... راستی اینا رو بخون ببین قران و حافظ نظرشون در مورد جنسیتت چی بوده  ( خدا می دونه چه تحفه ای هستی که اینطوری گفتن ) :

خدای خوبم  ( سوره انبیا ) :

وَلَقَدْ آتَیْنَا مُوسَى وَهَارُونَ الْفُرْقَانَ وَضِیَاء وَذِکْرًا لِّلْمُتَّقِینَ (48)
همانا به موسی و هارون فرقان را عطا کردیم که جدا سازنده میان حق وباطل و روشنی بخش ( دلها ) ویاد آور متقین است .

حافظ جونم:

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود          تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت           تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت              در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر               دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون می‌خورم مدام                روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید               در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح               آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه              یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر              پیششپیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود

حالا چیکار کنیم . خدا که می گه فرقانی و نوری و... ولی حافظ فقط یه جا گفته مرادی بقیه اش : کلاله و سحر و گلی و لاله و مرغ!  و غزاله!!!
من که نفهمیدم کاش دوستام حدسیاتشون رو برام بنویسن .



نویسنده : ری را » ساعت 1:54 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 28


طول جنین 5/7 تا 10 سانتیمتر است (به بزرگی یک ماهی قرمز بزرگ ) .تقریبا همه ی اجزای صورت و اثر انگشت کاملا بوجود آمده است .

چیزی نشده ماهی ماه مامان .
قسمت خوشحالی دل مامانی یه کمی آسیب دیده یه جورایی بی آب ودون مونده . عادیه برا همه پیش میاد . این اشکا هم واسه اینه که آدم آرامش پیدا کنه  .
  اصلا چیز مهمی نیست  . نبینم  تو غصه بخوری . نباشم اون روز رو ببینم که اشک رو صورت لطیفت بشینه . این فقط واسه ادم بزرگاس گلم ... ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ...
توباید همیشه بخندی بی نظیر مادر .



نویسنده : ری را » ساعت 2:30 عصر روز دوشنبه 87 اردیبهشت 23


عسلکم، دلدلکم، فرشته کوچولوی مامانی، گنگیش من، قلمبه ی خودم، نفس مامان، گلم ! ......... دیروز مامانی صدای قلبتو شنید .
صدای قلب گنجشکی و مهربونتو که تند و تند داشت می زد .  تندتراز قلب من که از اضطراب داشت  منفجر می شد . آخه می دونی خیلی طول کشید تا خانم شادی پور بتونه قلبتو پیدا کنه منم تندو تند بهش می گفتم : پس چرا صدایی نمیاد ؟ همش نگام تو چشاش بود که بتونم  بفهمم الان نگرانه یانه ؟  لرزش دستم دیگه اینقدر واضح شده بود که فکر می کنم موبایل  ( که می خواستم اولین صدای قلب فرشتمو ضبط کنم ) هم می لرزید .

داشتم می مردم . نمی دونی . خیلی سخت بود  .... که ناگهان دیدم چشمای خوشگل خانم شادی پور داره می خنده . گفتم همینه ؟ گفت آره . از خوشحالی بازوشو گرفتم و محکم فشار دادم . بعد چشمامو بستم تا آروم شم . یه آرامش عمیق و زیبا . بعد از یه طوفان یه اضطراب . خیلی چسیبید . الان که دارم می نویسم اشک تو چشمام حلقه زده ... خیلی قشنگ بود اون لحظه و غیر قابل توصیف با کلمه .
بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم دیدم ظاهرا به خاطر نگرانی من  مدت زیادی گوشی رو نگهداشته رو دلم  . من تشکر کردم و اون هم سریع گوشی رو برداشت . ولی بعدا پشیمون شدم . دلم می خواست چند ساعت تو همین حالت بمونم . الان دلم می دونی چی می خواد ؟ یه دونه از اون گوشی ها . همین از همه ی زیبایی های دنیا فقط تو رو می خوام و  یه دونه از اون گوشی ها ....
چند دقیقه ی بعد دیدم  صدای قلب یه بچه ای خیلی بلندتر و واضح تراز صدای قلب نی نی منه . سریع بدون مکث رفتم پشت پرده ( حتی اجازه ندادم خانمه لباسشو بپوشه ) بعد به خانم  ماما گفتم : پس چرا اینقدر صدای قلب این واضح بود ؟ گفت برای اینکه این هشت ماهش داره تموم میشه . ولی نی نی شما تازه رفته تو چهار ماه . و با انگشت شصت انگشت سبابه اش رو به دو قسمت تقسیم کرد و  گفت تو الان اینقدری هستی !!! بعدش هم کلی با اون خانمه بهم خندیدن !

تویی که عاشقانه می پرستمت، خداوندا؛  شکر گذاری بنده نالایقی چون من چه می تواند باشد . جز سرازیر شدن قطرات اشک از روی بی زبانی . الطاف  و مهربانی هایت هر روز گوشه ای از وجودم را نوازش می دهد و اکنون قلبم سرشار از آرامش شده . آرامشی که تو  سخاوتمندانه به من بخشیده ای .  دیروز صدای قلب هدیه ای را که درون دلم به امانت سپرده ای شنیدم با گوش دل و جان . توان بیان حس آن لحظه در من نیست فقط میدانم که اوج حس زیبای مادری را تجربه کردم . آنگاه که شنیدم موجودی درون من نفس می کشد و من توانستم صدای تپش قلبش را به وضوح بشنوم ، دیگر مطمئن شدم که تا روزهایی آینده ؛ تو که قلبی سالم به او داده ای او را صحیح و سالم در آغوش من خواهی نهاد . حالا دیگر از سلامت کودکم مطمئنم و برای آزمایش هایی( تریپل مارکر ، سونو سه بعدی )  که به اصرار خودم پزشک برایم نوشته دودل ....
باز هم بابت همه ی آرامش و اطمینان قلبی که به من دادی ممنون . خیلی مخلصیم خدا جون .    



نویسنده : ری را » ساعت 2:2 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 17


به مرحله ای از بارداری که مادران مایلند با عشق ومهربانی از آن یاد کنند خوش آمدید .
فعلا حالم خیلی بده .



نویسنده : ری را » ساعت 1:36 عصر روز دوشنبه 87 اردیبهشت 16


طول جنین 6 تا 5/7 سانتیمتر است و حالا شبیه یک انسان کامل کوچک است . اگر چه هنوز سر او نسبت به بدنش بزرگتر است .اگر شکمتان فشار داده شود جنین تکان می خورد . اگر چه شما نمی توانید آن را حس کنید .


.... لابد چون تو کتاب نوشته شبیه یک انسان کامل شدی جناب آقای پدر اینقدر جدی با شما صحبت می کردن :

ببین فینقیلی : باید قول بدی که پسر خوبی باشی . حرف مامانت رو گوش کنی . اذیتش نکنی . صبح به صبح پاشی بری نون بخری . چون مامانت صبحانه خیلی دوس داره . منم که دیگه پیر شدم .جمعه ها برنامه ی جمعه بازار داریم باید بری برای خونه سیب زمینی و پیاز و اینا بخری . بعدش بشینی درس بخونی حسابی . دلم می خواد از این درس خون عینکی ها بشی . طلوع آفتاب صبح بری کتابخونه غروب نشده خونه باشی ! نمی خوام رفیق باز بشی مثل این سعید .  ولی نه اصلا مهم نیست می خوایی درس بخونی بخون . نمی خوایی نخون رفیق باز هم خواستی بشو . باخودته . فوق آخرش اینه که می گذارمت مکانیکی شاگرد مکانیک بشی !!! ( طفلی بچه ام ) .  اصلا باید هم کار کنی هم درس بخونی . دوست دارم مرد تربیت کنم . مرد زندگی . اگرهم دختر شدی بازم دوس دارم مرد باشی !!! دوس ندارم از این دخترای ناز نازی  خاله زنک بشی . باید بری کلاس کاراته . یاد بگیری عین یه مرد از خودت دفاع کنی . می خوام رزمی کارت کنم . عین بابات باید به موسیقی علاقه مند باشی و مثل خودم استاد  بشی !!! ( استادی که فقط چند ترم کلاس سنتور و سه تار رفته . سالی هم دو بار می زنه !) . و..........
بعد یه حرفی زد که من به زور خنده ام رو قطع کردم وگفتم نگو میشنوه بچه . که بعد از گفتن این حرف من تازه یادش افتاد که چه چیزایی گفته  و چقدر چاله میدونی حرف زده . و شروع کرد به عذر خواهی و شوخی کردم بابایی و مامانت حالش بد بود گفتم یه ذره بخنده و تو فرشته ی مایی و ...........
با اندکی تلخیص قسمتی از مکالمات روز جمعه ی پدر با فرزند نیامده اش.  

پی نوشت: دیشب پدر محترمتون 2 ساعت تمام توی اینترنت بودن ولی یه سر کوچولو هم به اینجا نزدن. واقعا متاسفم برای خودم و شما .    



نویسنده : ری را » ساعت 1:39 عصر روز یکشنبه 87 اردیبهشت 15


سه سال پیش تو یه همچین روزی ( دیروز ) مامان و بابا تصمیم گرفتن که بعد از یک سال با هم بودن بیان و برای هم بودن رو تجربه کنن . همدیگه رو تا حدودی شناخته بودن و فهمیده بودن که می تونن باهم یه سقف بسازن ، برای سقفشون در و دیوار و پنجره ای رو به روشنایی درست کنن ، خوشگلش کنن ، اگه یه روزی بر اثر باد و بارون یا حتی طوفان زندگی مشکلی برای سقفشون پیش اومد با هم تعمیرش کنن .
دست به دست هم دادن و این سقف رو ساختن یه سقف محکم و غیر قابل نفوذ . بعد برای اینکه خستگی شون دربره یه هفته رفتن مسافرت هفته ای به وسعت یک ماه وبه شیرینی عسل که بهش می گن ماه عسل . بعد اومدن و زیراین سقف مشترک یه مهمونی کوچولو ولی فراموش نشدنی ( برای خودشون و مهمونا ) گرفتن . شب که شد مهمونا رو بدرغه کردند ورفتند که دوتایی پا به پای هم و دوشادوش هم زندگی شونو شروع کنن .
باهم قول و قراها گذاشتن . بابایی شد تکیه گاه مامانی ، مامان هم شد همراز بابایی .
زندگی شون شروع شد با همه ی سختی ها و خوشی هاش . اما همیشه زیبا ! با هم مسافرت رفتن ؛ مشهد ، اصفهان ، شیراز ، شمال ...  . بابایی مریض شد ( سنگ کلیه ) ،‌ مامانی مینیر گرفت . بابایی دانشگاه قبول شد ، اما مامانی تو امتحان استخدامی آموزش وپرورش قبول نشد . با و جود اصرار بابایی ، ارشد هم شرکت نکرد . و ماند همچنان اندر خم یک کوچه .  بابایی برای مامانی گلمراد خرید ، شاسخین خرید ؛ مامانی هم براش دوچرخه خرید . اما بابایی با وجود علاقه ی زیادش تو کل این مدت جمعا ده مرتبه هم سوارش نشد . خونه خریدم ، ماشین فروختیم ، مهمونی دادیم ، عروسی رفتیم ...
خلاصه شب ها و روزهای زندگیمون یکی یکی می گذشتن . گاهی خوب ، گاهی بد . ولی همیشه زیبا .
تا اینکه احساس کردیم با وجود اینکه عشق یه جورایی زندگیمون رو گرم کرده ولی داره از یه جایی سرما میاد.گشتیم و گشتیم دیدیم از اون اطاق کناریه اس . فهمیدیم باید پرش کنیم . پر ازاساس اطاق نوزاد . پر از خنده ی دلربای یه کوچولو . گریه های وقت و بی وقتش ، جیغ و دادهای هیجان انگیزش ، تاتی تاتی هاش ، اسباب بازی هاش . ماشین بازی ، خاله بازی ... خلاصه اون اطاق یه دنیا زندگی رو کم داشت . به قول جلال آل احمد تا کی زن و شوهر جلوی روی هم بنشینیم همچو آینه و شاهد فضایی پر ازخالی باشیم ؟  آخر یک چیزی  دراین وسط میان دو آینه باید بدود تا بی نهایت تصویر داشته باشیم . تا ما دوتایی ( که همه ایده آل ها را آزموده ایم ) خودمان را فدایش کنیم !
آره عزیزکم  خدا این ایده آل رو هم به ما داد . در کنار همه ی نعمت هایی که بهمون داده بود . یه امانت زیبا با یه مسئولیت بزرگ . و گفت این هم هدیه ی سومین سالگرد ازدواجتون . حالا دیگه خونتون همیشه گرم گرمه .

 

پی نوشت : راستی دیروز بابایی برای دومین بار زحمت کشیدن ، قدم رنجه کردن و تشریف آوردن داخل اینترنت و یه سری هم به وبلاگ فرزند ارشدشون زدن . از طرف خودم و شما بهشون خیر مقدم می گم !!!



نویسنده : ری را » ساعت 1:38 عصر روز شنبه 87 اردیبهشت 7


می دونی چی شده ؟
مامانی کمر دردای خیلی شدید گرفته به حدی که وقتی می خواد از جاش بلند شه فقط 5 دقیقه جیغ میزنه و تازه با این شرایط یه روزایی مثل دیروز از سر کار می ره خونه ی دوستش بعد سعید ازش می خواد که باهاش بره بیرون و چون نمی تونه بهش نه بگه با وجود کمر درد باهاش می ره . بعد با مهسا می ره فروشگاه پرنیان (البته چون اونجا رو دوس داره با میل خودش میره ) .
خلاصه ساعت 9 شب می رسه خونه . به حدی کمر درد داره که تا به بابایی میرسه میزنه زیر گریه . بعد به بابایی میگه که رئیسم کلی دعوام کرده که تو بااین حالت چرا اینقدر بیرونی از صبح تاحالا . این کمر دردا از علائم سقط هستند و ... کلی دعوا .

بابایی هم به طرز عجیبی مامانی رو که تا حالا به خاطر کمر درد گریه نکرده بود روانشناسی میکنه و می گه : گریه ی تو از کمر درد نیست از عذاب وجدانه . از ناراحتی اینه که هنوز نتونستی بچه ات رو تو اولویت قرار بدی . نگرانی چون اگه اتفاقی بیافته خودت رو مقصر می دونی ( این جمله آخر رو خودم گفتم ) .
ولی من مقصر نیستم من فقط توان نه گفتن ندارم . چیزی که استاد ضرغام همیشه در نکوهشش حرف میزد . و چقدر زیبا و عمیق یکی از همکلاسی هام در این مورد نوشته :

می خواهم فرزندم را نقاشی کنم. نوزاد امروز ما همچون لوح سفیدی است که به هر رنگ که ما پدر و مادر نقاشی کنیم همان گونه خواهد ماند. می خواهم آن گونه در ظرفش بریزم که در آینده حسرت نخورم.
و می دانم اولین قدم موفقیت محبت بی قید و شرط است که سیراب شود آن گونه که برای مهر طلبی ارزش خود را هدر ندهد. باید در یک جمله به او بیاموزم چگونه خود را باور کند، برای مهر طلبی اقدام نکند و خیلی راحت بتواند بگوید نه. چه به پایین تر از خود و چه بالاتر.
می خواهم برای گذشت کردن های مکرر او نه تنها تشویقش نکنم که او را مورد شماتت نیز قرار دهم. و اگر هستند امروز انسان هایی خود خور، بی اعتماد به نفس، شکننده،  ترسو و ضعیف حتما والدینی داشتند که برای چشم گفتن های او ، ایثار و تواضع های بی جا و مطیع بودنش تشویق و آفرینش گفتند و در حقیقت به عدم خودباوری و کم ارزش دانستنش کمک کردند.
و این گونه او آموخت برای رسیدن به تحسین بایستی فرمانبرداربود ، حتی اگر قلبا خودخوری کنی،  باید از خود بگذری تا آفرینت گویند. و این گونه افراد مدام در خود دچار کشمکش هستند و پشیمانی،  که چرا آنجا به همکار خود نگفتند نه. چرا در برابر دوست خود مثلا از روی تواضع به اصرارش پاسخ آری گفتند. چرا به دلیل اینکه اگر به فلانی رسما بگویند خیر دیگر تحسین نخواهند شد و.....
و نمی دانند حتی آنانکه او را به خاطر اطاعتش می پذیرند،  در خود به او پوز خندی عاقل اندر سفیه می زنند و خواهند فهمید
این آری گفتن نه از روی بزرگ منشی و شجاعت است که از روی ترس و خجالت و ضعف است و با او همیشه همان گونه برخورد می کنند که لایقش است.
در حقیقت مورد سوء استفاده ای قرار می گیرد که از دید نویسنده حق اوست. حتی در برابر پدر و مادر و همسر خویش نیز باید محدوده ای برای خود قائل باشد که به کسی اجازه ورود و بازی با آن را ندهد.
و پر واضح است که این گونه افراد برای توجیه خود و کنار آمدن با عذاب وجدان و آرام کردن خود، این نوع تسلیم و اطاعت از کوچک و بزرگ را به حساب تواضع و فروتنی خود می گذارد ویک حس انسان دوستانه ازرشمند.
اما غافل از آن است که در حقیقت ارزش وجودی خود را زیر سوال می برد و به همگان ثابت می کند من مومی هستم در اختیار شما. با من هر آن گونه که می خواهید بازی کنید. من از خود اراده ای ندارم و هرگز هم حق ندارم برای رسیدن به تمایلات درونی ام آنجا که می خواهم در خواست تان را نپذیرم حتی اگر از من دلگیر شوید.
کودک امروز من باید بیاموزد اگر دوستش اسباب بازی او را خواست اگر نگران بود می تواند بدون ترس از واکنش بزرگسالان به او ندهد.

باید بیاموزد اگر فردا دوستش خواست برای خرید با او همراه شود اگر برای استراحت خود برنامه ای داشت به او پاسخ خیر بگوید، حتی اگر از دستش دلگیر شد.
اگر جایی دعوت می شود و او به هر دلیلی مایل به رفتن نیست خیلی راحت و بدون خجالت نپذیرد و هزاران مورد دیگر. و این گونه است که خود را دوست می دارد و دیگران را نیز می تواند دوست بدارد.

 
معصومه فاتح . 



نویسنده : ری را » ساعت 1:45 عصر روز پنج شنبه 87 اردیبهشت 5


حالت تهوع کم کم از بین می رود و نیروی از دست رفته به حالت اول بر می گردد رحم از نقطه ای که در حالت عادی در کف لگن قرار گرفته است به سمت جلو و مرکز شکم حرکت می کند و در این حالت فشار روی مثانه کمتر می شود . حالا قد جنین در حدود 6 سانتیمتر است و از جوانه های دندان تا ناخن انگشتان پا کاملا شکل گرفته است . در طی شش ماه  آینده رشد می کند و بزرگتر و قوی تر می شود تا بتواند زنده بماند . با توجه به گذشتن حساسترین مراحلی رشد ، بعد از هفته ی دوازدهم خطر سقط تا حد زیادی کاهش می یابد .

سلام دلدلک مامان.
دلدلک اسمیه که محمد جواد ( پسر خاله تو ) باهاش صدا می زنم . اینقدر خوشش میاد که نگو . پریروز که داشتم می رفتم خونشون دیدم خودش از پله ها اومده پایین و منتظر منه . به مامانش گفته بود من می رم دم در منتظر دلدلک بشم . هر وقت هم منو می بینه یواشکی با صدای خیلی آروم می گه : حنانه خوبه ؟ مواظب حنانه باش و ... نمی دونم فسقلیه 3 ساله این حرفا رو از کی یاد گرفته؟! چند روز پیشا هم گیر داده بود که به دکتر بگو شکمتو پاره کنه حنانه رو در بیاره . منم گفتم حنانه نه شکیبا .گفت نه حنانه شکیبا رو دوس نداره . می گم خوب امیر علی ، امیر اشکان  . می گه نه فقط حنانه . فکر کنم اگه پسر هم بشی حنانه صدات کنه !
آره دلدلکم این هم از پسر خاله ات . بابایی هم چند روز پیش ثبت نام دانشگاهش تموم شد . مامانی هم از طرف تو و خودش براش یه کیف جایزه خرید . بابایی تصمیم داره تا تو یک سال و نیمت نشده درسش رو تموم کنه . ولی نمیدونی این روزا چقدر برات زحمت می کشه و مامانی رو شرمنده می کنه .
حال مامانی هم خیلی خوبه اون هفته که حالم خیلی بد می شد بابایی می گفت احتمالا چون فهمیده روزای آخره داره تمام زورش رو می زنه و قدرت نمایی می کنه پسرم . ولی حالا فکر کنم زورت تموم شده . یا بهتر بگم بزرگتر شدی ( آخه از جوانه های دندون تا نک انگشتای پات کاملا شکل گرفته ) . آره بزرگتر شدی و مادرتو شناختی وسعی می کنی هوای مامانی رو داشته باشی.
کمتر شیطونی می کنی ؟ راحت باش مامانی من همه جوره دوست دارم . حتی اگه لازم باشه به خاطر وجودت توی دلم نه ماه تمام حالم بد باشه . یا حتی مطلقا استراحت کنم . آخه می دونی  از نظر خاله و بابا و ...  تا حالا اصلا خوب استراحت نکردم ولی این روزا کمردرد شدید گرفتم به حدی که خاله می گفت شاید خانم دکتر بهت استراحت مطلق بده .
ولی اونا نمی دونن . من به خاطر دلدلکم تو اولین فرصتی که گیر میارم دراز می کشم . حتی سر کار . به خاطر تو منی که عمرا عسل نمی خوردم صبحانه عسل می خورم با کره و مربا . کندر که اولین بار با خوردنش ... ولی الان صبح به صبح ناشتا یه کوچولو کندر می خورم ... میوه می خورم . قرآن می خونم ...
همه ی این کارها رو میکنم تا صحیح و سالم بیایی پیشم .  بغلت کنم .  ببوسمت . دستات رو تو دستام بگیر و بو کنم ... 
 
زود بیا مامانی دلم برای دیدنت تنگه .



نویسنده : ری را » ساعت 2:2 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 3


درحدیثی از رسول اکرم نقل شده که فرمودند :
هیچ زنی نیست که از همسرش باردار گردد مگر اینکه در سایه ی خداوند عز و جل باشد تااینکه درد زایمان به او برسد که به ازای هر دردی خداوند به او ثواب آزاد کردن بنده ی مومنی را می دهد .
پس وقتی وضع حمل کرد و شروع به شیر دادن نمود ، پس نمی مکد فرزند از شیر مادرش ؛ مگر آنکه نور درخشنده ای باشد جلوی رویش در روز قیامت که همه از اولین و آخرین از آن تعجب می کنند و برای او ثواب زن روزه داری که شبها عبادت خداوند را می کند نوشته می شود و اگر چه روزه دار نباشد برای او ثواب کل روزه ی روزگار نوشته می شود و عبادت شبهای آن .
پس زمانی که فرزندش را از شیر بگیرد خداوند به او می فرماید : ای زن به تحقیق گناهان گذشته ی تو را بخشیدم پس عمل را از نو شروع کن!
مستدرک الوسائل ،ج 15 ، ص 156

 چه خدایی دارم ...
چه  مقامی ... 
چه اسمی ...
                                                         مادر .



نویسنده : ری را » ساعت 1:52 عصر روز دوشنبه 87 اردیبهشت 2