Lilypie Expecting a baby Ticker آذر 1387 - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


آذر 1387 - هدیه آسمانی

سروش رحمت و روشنایی و عشق ما ؛ امیر علی در تاریخ 8/8/ 87 آمد و 9/9/87 رفت ... یک روز مانده به میلاد حضرت معصومه آمد و روز شهادت امام جواد الائمه رفت ... صبح یک روز پاییزی آمد و زندگیمان را بهاری کرد و صبح یک ماه بعد رفت و روز و روزگارمان را شب کرد ...آمد چند روزی مرا مادر کرد و رفت ... آمد همسرم را بابایی کرد و رفت ...آمد مرا دلبسته کرد دیوانه کرد خانه مان را گلخانه کرد ولی یک روز آن را ویرانه کرد و رفت ...
به فرشته ام گفته بودم بالهایت را در آسمان بگذار و بیا ، به او گفته بودم نباید حتی خیال پرواز به سرت بزند ، به او گفته بودم لحظه ای دوری را تاب ندارم ! یادتان هست ؟! ولی ظاهرا او برای این دنیا نبود . تبعید به زمین برایش سنگین بود . و نپذیرفت ... !  پر گشود و رفت . پرواز برایش چه شیرین بود طفلک من... به قول پدرش روحش بزرگتر از قفس زمین بود ! روح بزرگ مرد کوچک من قفس تنگ زمین را تاب نیاورد و رفت ... چشمان ریز و معصومش دیدن زشتی های دنیا را نتوانست و رفت ... گوشهای کوچکش شنیدن صداهای مسخره ی این دنیا را نخواست و رفت ... تن نحیفش ناملایمات زمینی را تحمل نتوانست و رفت ...
ولی مرا چرا نخواست ؟ زمینی بودم و فرسنگ ها دور از او .. !  مرا چرا نبرد ؟ بالهایش کوچک بود حتما ! مرا چرا مادر نخواست ؟ لیاقت نداشتم برای این نام ؟! لیاقت نداشتم ! نداشتم ... و شاید دیگر هیچگاه نداشته باشم ...
فرشته ی آسمانی من رفت. خدا مرا لایق هدیه ای  اینچنینی ندانست ! دیگر چگونه بیایم و در وبلاگ هدیه آسمانی بنویسم ؟ من که دیگر هدیه ای ندارم .
سفرت کوتاه بود مسافر کوچولوی مادر . کوتاه تر از آنی که فکرش را بکنی . کوتاه تر از آنی که تحملش کنم . چرا مراعات دل مامانی را نکردی ؟ چرا با چشمهایت با من حرف زدی ؟ چرا خندیدی ؟ چرا دهانت که به دنبال غذا می گشت از یادم نمی رود ؟! چرا ؟ کاش برای همیشه در دلم می ماندی و بیرون نمی آمدی . حالا من یک عمر با این دل تنها و بیقرار چه کنم ؟  با خاطراتت چه کنم ؟ با یادت چه کنم ؟ چگونه نه ماه شیطنت و یک ماه بیماری و زجر کشیدنت را فراموش کنم ؟  
دلم فراموشی می خواهد ! بی هوشی ! خلسه ... یا هر چیزی که بتواند آرامم کند حتی مرگ ! و دیگر هیچ از این دنیای زشت نمی خواهم .

امیرم. هفته اول تولد. بیمارستان. داخل انکیباتور...

پ.ن : از همه ی دوستانی که در این مدت به یادم بودند ممنونم و شرمنده ی محبت هایشان . افشان جان از تک تک کامنت هایت بوی نگرانی و مهربانی می آمد . تو در جریان نگرانی هایم بودی یادت هست ؟!  ولی حالا دیگر همه چیز تمام شد آن ایام گذشت با همه ی خوشی ها و اضطرابهایش ! حالا دیگر  امیرم رفته و من تنهایم... راستی مارتیایت مثل امیر من متولد آبان بود.نه ؟ تولدش مبارک. امیدوارم هزاران سال با خنده های زیبایش مستتان کند . شیوا جان گفته بودی کاش می آمدی و می نوشتی . من هم این کار را کردم . بیا و ببین چه نوشته ام . البته خودم خواستم که به تو نگویند ولی ...   



نویسنده : ری را » ساعت 7:16 عصر روز چهارشنبه 87 آذر 20