Lilypie Expecting a baby Ticker مهر 1387 - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مهر 1387 - هدیه آسمانی

 مسافر کوچولوی دلم  :
دوست داری بیایی ؟ دوست داری به عنوان یه انسان که اشرف مخلوقاته پاهای کوچولوتو توی این دنیا بذاری ؟ دوست داری بشی گرمای خونه ی ما ؟ دوست داری بشی نوه ی دوست داشتنی مامان بزرگات ؟دوست داری بعدها بزرگ بشی ، آقا بشی ، یه روزی هم بابا بشی ؟ دوست داری یه مرد بزرگ توی این دنیا بشی ؟ یا یه زمانی همدم روزای پیری مامان و بابا بشی ؟
دوست ندارم یه روزی بهم بگی بی دعوت اومدی ، ناخواسته اومدی... ما برای اومدنت دعا کردیم ، خداخدا کردیم تو رو از خودش تمنا کردیم دلمونو زندگیمونو حتی گوشها و چشمامون رو برای اومدنت محیا کردیم ؛
بعد خدا اراده کرد و تو رو از آسمون فرستاد . فرستاد تو دل یه زمینی . اون زمینی دلشو با کمک خدا و بابا و  یه سری آدما برای تو نرم و امن و آروم نگه داشت ... تا در کمال آرامش رشد کنی و آماده بشی برای ورود به این دنیا .
اینجا دومین جائیه که فرستاده می شی آسمونیه من ! اول از آسمون اومدی تو دل یه زمینی . حالا داری میایی تو خود زمین ... دیگه داری کوله بارتو می بندی . حسابی با دنیاهای پشت سرت خداحافظی کن که باید تا همیشه برای من بمونی دلم !  تا همیشه خدا !
برای اومدنت دلامونو آب و جارو کردیم ، کلبه ی نارنجی تو از هر چی گرد و غباره پارو کردیم چشمای خیس مادر آماده اس تا قدم های بهشتی تو روش بذاری گلم . دل بابایی هم بیتاب حضورت ... خلاصه همه چیزو برای ورودت آماده کردیم .
بالهای آسمونیتو همونجا بذار و بیا فرشته ی مادر ! چون حالا حالا ها نباید دیگه حتی خیال پرواز به سرت بزنه تو دیگه محکومی به موندن تو زمین هدیه ی آسمونی من !
 حضور هیچکس در زندگی ما اتفاقی نیست ، خداوند در هر حضور حکمتی نهان کرده برای کمال ما ، خوشا آنروزی که دریابیم حکمت حضور یکدیگر را ...
پ.ن :
_ طبق نظر دکتر بنا بر درشت بودن گل پسرم بهتر بود از فیض زایمان طبیعی محروم شوم که طی سونویی که دیروز انجام شد بنا بر بریچ بودن بچه حالا دیگر مجبور شدم که از این موهبت الهی چشم پوشی کرده و از شنیدن صدای یک فرشته که در اعتراض به زمینی شدنش می گرید محروم شدم . تاریخ زایمان هم شد 9 روز دیگه یعنی 8 / 8 / 87   
_ اگر فرصتی شد و عمری باقی بود به عنوان آخرین پست قبل از تولد عکسهای اطاقش را می گذارم .
_ شدیدا نیاز به دعا داریم ...  



نویسنده : ری را » ساعت 11:57 عصر روز دوشنبه 87 مهر 29


وزن کودک شما به 2155 گرم رسیده واندازه ی بدن او هم حدود 5/45 سانتی متر شده است . لایه های چربی که برای تنظیم دمای بدن او بعد از تولد مورد نیاز است در حال کامل شدن هستند که در نتیجه بدن کودک شما حالت گردتری به خود گرفته است . سیستم عصبی مرکزی او در حال تکمیل شدن است و اکنون ریه های او کاملا رشد کرده اند . اگر از احتمال بروز زایمان زود رس نگران هستید باید بدانید که تقریبا 99% از کودکانی که به این مرحله از رشد می رسند در خارج از رحم نیز قادر به ادامه حیات خواهند بود و بسیاری از آنها به عوارض دراز مدت ناشی از زایمان زود رس مبتلا نخواهند شد .

مثل همه ی آغاز ها که سرانجام به یه پایانی ختم می شن حاملگی من هم به ماه پایانیش رسیده . دو تا حس متناقض تو وجودم جلوه گر شدن حس خوشحالی ناشی از نزدیک شدن زمان دیدار ... و ترس فراوان از زایمان . خوشحالی بابت فارغ شدن از یک بار سنگین که منو به در و دیوار هم محتاج کرده حتی برای بلند شدن از زمین ... و دلتنگی برای لحظه لحظه ی بارداریم حرکات جنینم حرفهایی که با هم می زنیم و حرف شنوی هایی که منو به شدت متعجب می کنه . و ...
می دونم که دلم برای این روزها تنگ می شه .اینو حتما همه ی مادرها درک می کنند . برای گفتگوها ؛ حرکات زیبایی که دل مادر رو قلقلک می ده ؛  کج و کوله می کنه و حتی گاهی اوقات درد می آره . که هنوز کشف نکردم دقیقا کجاشه ولی به گمانم باید آرنجش باشه . مواقعی که با آرنج می کوبه به سطح دلم یه جورایی دردناکه .  ولی بقیه اعضای بدنش رو کاملا حس می کنم مخصوصا سرش رو که تا پایان ماه هفتم اکثرا زیر سینه ی سمت راست بود و حالا یک ماهه که به سمت چپ منتقل شده ! گاهی اوقات چنان دلم رو کج می کنه که بابایش دقیقا می فهمه گوشش باید کجا باشه و شروع می کنه از همون نقطه در گوشی با پسرش نجوا می کنه دل مامانی رو مسخره می کنه و به پسرش می گه دل مامانت مثل کدو تنبل شده بیا بیرون با هم بهش بخندیم . نصیحتش می کنه احوالپرسی و کلی حرفای مردونه با پسرش می زنه .گاهی اوقات صورت پسرش رو غرق بوسه می کنه و گاهی نوازش . ولی امان از وقتی که پسرش خواب باشه به زور می خواد بیدارش کنه به هر طرفندی متوسل می شه و در پایان با من شرط می کنه : باید خواب بچه رو طوری تنظیم کنی که هر وقت من اومدم خونه بیدار باشه نیام ببینم خوابیده !!! براش آبمیوه می گیره از تغذیه ی من ایراد می گیره و این روزها همراه با من پیاده روی های طولانی رو تحمل می کنه حتی روزهایی که بیشترین وقتش رو سرکار و دانشگاه بوده ...شبا برات سه تار می زنه . مخصوصا از اونوقتی که با هم رفتیم برای تولدش سنتور خریدیم تازه یادش افتاده که چقدر سه تارش رو دوس داره و باید برای پسرش بزنه ...  اینا رو گفتم تا فراموش نکنیم خوبی هاش رو هم تو وهم من . دوست دارم به پدرت احترام بذاری خیلی هم زیاد . همین !
مادرت روهم که می شناسی عشق چله نشینی ! چهل تا زیارت عاشورا چهل تا سوره ی محمد چهل واقعه چندین یوسف و حالا بعد از پشت سر گذاشتن شش تا چهل روز داریم وارد هفتمین و آخرین چهلم می شویم .فکرشو بکن حاملگی واقعا مقدسه . حتی روزشمارش هم تشکیل شده از دو تا عدد زیبا هفت تا چهل روز ! واقعا جالبه .با این همه قداست با این همه زیبایی با این همه بزرگی و عظمت که دارم تو وجود خدا کشف می کنم نمی دونم چرا هنوز هم دلم آشوبه ... دوهفته ی دیگه تاریخ آخرین سونوگرافیمه برام خیلی دعا کنید . سعی می کنم با یادش دلم رو آروم کنم.  ویه چیز دیگه که از لحظه ی ورود به ماه نه با من همراه شده . ترس از زایمانه .می دونم نباید اینو بگم ولی می نویسم تا بعدها تمام حس های این دوران رو به یاد بیارم .  همش به این فکر می کنم که نکنه موقع زایمان اتفاقی برای بچه بیافته نکنه  خودم بمیرم . بچه ام چی می شه ؟ به خواهرم گفتم باید شیرش بده ! و ...
ولی خدا رو همیشه و هر زمان دوشادوش خودم و در کنار خودم حس میکنم . همین بهم دلگرمی می ده .
راستی به مامان تیستو( کوروش ) مامان ققنوس (محمد حسین ) مامان پروین( کیاراد ) 
مامان آذر( آرمان )  و مامان محمود (نور)  صمیمانه تبریک می گم بابت قدم های نورسیده شون .(هر چند یه کم دیره ) خوشحالم که تونستن فرشته های آسمونی شون رو صحیح و سالم تو آغوش بگیرن .



نویسنده : ری را » ساعت 11:15 عصر روز یکشنبه 87 مهر 14