Lilypie Expecting a baby Ticker تیر 1387 - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تیر 1387 - هدیه آسمانی

خوابیدی بدون لا لایی و قصه                بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه خورشید چهره تو نمیسوزونه           جای سیلی های باد روش نمیمونه

امسال پنجمین سالی است که در انتخاب کادوی روز پدر مختار نیستم . ناچارم ؛ ناچار به خرید گل ! چند شاخه گل سفید که با روبانی مشکی تزیین می شود . و چه زشت می شود ترکیب این دو رنگ ... و چه تلخ است وقتی نمی توانم آن را به دستان بزرگ و خسته ات تقدیم کنم و ببوسمشان . باز هم ناچارم ... باید روی یک تکه سنگ سرد بگذارمشان و وقتی به خود آمدم ببینم که پر پر  شده اند .
دلم تنگ است برای دستانت برای آغوشت وقتی از سفرهای طولانی باز می گشتی! یادت هست روز وداع تو زیر یک پارچه سفید بودی به سفیدی روحت و من فقط توانستم در آغوشت بیافتم و اشک بریزم . دنبال دستانت گشتم تا ببینم سالمند یا نه ! و پایت را توانستم لمس کنم ... ولی دریغ از یک لحظه دیدن چهره ات ... نگذاشتند و تو هم پا در میانی نکردی ... دلت نسوخت برای ته تغاری ات ؟! آخر مگر انفجار یک مین چقدر می تواند قدرت داشته باشد که چهره استوار پدر مرا بخراشد ؛ به گونه ای که نگذارند حتی برای آخرین وداع و تنها بوسه چهره اسطوره ی قدرتم را ببینم .
دلم تنگ است برای نماز خواندن هایت در کنار صدای بلند رادیو بی بی سی . بیا شبانه روز رادیو گوش بده آنهم با صدای بلند . بخدا دیگر غرنمی زنم . حتی جورابهایت را جایی نمی گذارم که نتوانی پیدایشان کنی . اگر بیایی برایت شربت آبلیمو درست می کنم با یخ زیاد تا حسابی خنک شوی ، خستگی و تشنگی از جانت زدوده شود . و بعد از کمی خود شیرینی و صاف کردن خطوط روی پیشانی ات (بادست !) خنده که بر لبهایت شکفت می گویم فلان قدر پول می خواهم و تو هم طبق معمول تسلیم خواسته های دختر کوچکت .
مادر می گوید وقتی مرا باردار بوده همین که از راه می رسیدی سراغ از حرکات من می گرفتی و وقتی حرکت نمی کردم می گفتی " پس اگه حرکت نکنه به چه دردی می خوره ؟ " تمام ذوق و شوقت حرکات من بوده گویا . و حالا آن دخترک کوچکت بزرگ شده  ، دارد مادر میشود و تمام خوشحالی اش در حرکات کودکی که در دل دارد خلاصه می شود . ولی تو نیستی که خوشحالی اش را همراه شوی . زود رفتی پدر ! خیلی زود ... نماندی تا ترم آخر دانشگاهم به اتمام برسد برایم کادو بخری و من شادی را در چشمانت جستجو کنم . نماندی تا دخترت را درلباس عروسی ببینی... فقط اسمارتیزهایت بودند که با دنیایی از خاطره بر سرم ریخته شدند به جای نقل ... آنگاه وجودت را حس کردم . می دانستم که می آیی . همسرم را دیدی ؟ داماد لایقی است برایت نه؟! همان پسر  تنها خواهرت که در بین فامیل از همه نظر زبانزد است .اگر بودی می دانم که خیلی دوستش میداشتی و حتما مثل گذشته ها می گفتی کاش مادرت مرا به اندازه ی دامادهایش دوست داشت ... .
مرد خوبی است برای زندگی .یک انسان بی عیب و نقص!  و حالا دارد پدر می شود . برایمان دعا کن تا در مسیر پدر بودن و مادر بودن درست گام نهیم . و بتوانیم وظایفمان را به درستی بشناسیم و این مسئولیت بزرگ را به خوبی به سرانجام برسانیم . روزت مبارک پدر بی وفایم .

سخنی با همسرم : می دانم که نیازی نیست تا از عشقم برایت بگویم . آنقدر خوبی و پاکی در وجودت نهفته است که می توانم شبانه روز تمام عشقم را بی هیچ چشم داشتی نثارت کنم . یک دنیا بزرگی در دلت و در رفتارت نهفته است . حتی در ساده ترین حرفهایت . دیشب که شرمساری ام را ابراز می کردم بابت زحمات این مدت گفتی " این حرف رو نزن تو همین که این شکم گنده رو دنبال خودت می کشی کلی هنره ." نمی دانی همین حرف ساده چقدر از احساسات منفی مرا فروکش کرد و آرامش را در من برقرار . آنوقت بود که بیش از همیشه احساس کردم درکم می کنی . چیزی که هر زنی نیازمند آن است . امیدوارم توانسته باشم همسر لایقی برایت باشم . ومهربانی های صمیمانه ات را بی پاسخ نگذارم .
دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد / نگهش دار به موسی شدنش می ارزد .

سخنی با بابایی : بابایی می دونی که اون پیراهن رو من برات خریده بودم و فقط گلا ازطرف مامان بود . تازه یکی از گلا رو هم برای من خریده بود . آخه شاید من هم یه روزی واسه خودم مردی بشم . البته این مامان خانمی تازه هفته ی بعد میره سونو .راستی می دونستی محمد جواد می خواد برای باباش ماءالشعیر بخره کادو کنه بش بده ؟ نکنه تو هم از این کادوها دوس داشتی ؟! وای چقدر باید فکر کنم ... تازه می دونم دیروز برای من!!! به خط مامان اس ام اس دادی : " نه بابایی یادمه . الهی فدای بلبل زبونیت بشم من ." خیلی مخلصیم بابایی .

سخنی با دوستانم : از ته دل و دوستانه خواهش می کنم قدر داشته هاتونو بدونین . یه روزی میاد که خیلی دیره ... این جمله رو فراموش نکنین .  

سخنی با مولود امروز : چون نامه ی جرم ما به هم پیچیدند / بردند و به دیوان عمل سنجیدند / بیش از همه کس گناه ما بود ولی / ما را به محبت علی بخشیدند ...  

سخنی با خدایم : خداوندا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی ...

 



نویسنده : ری را » ساعت 1:58 عصر روز چهارشنبه 87 تیر 26


سلام گل مادر . همچنان که مستحضر هستی روزهای مادر یکی یکی دارن می گذرن روزهای جذاب حاملگی .که این اواخر با حرکات آکروباتیک تو گذروندنی تر شدن. خصوصا این چند روز گذشته که ضربه ها کاملا محسوس و محکم بودن .ضربه هایی که قدرتمند بودن و سالم و سر و حال بودن فرزندم رو زود به زود به من فراموشکار یاد آوری می کنن.و مهربونی خدا رو برام تداعی . با هر حرکت تو حس می کنم خدا داره با من صحبت می کنه می گه ببین دختر گلم : اینم از نی نی سالمی که می خواستی دیگه چی می خوایی؟!  حال مامانی هم خوبه می شه گفت دیگه خبری از ویار و تنفر زیاد از بوها و ... نیست . وملالی نیست جز قمبلو شدن زیادی دل و سینه ی مادر . که می شه گفت یک صحنه ی بسیار ضایع به شمار می آید در انظار عمومی . ولی این مامان بی خیالی که تو داری و کاری به انظار عمومی نداره تازه بیرون رفتن با دوستان رو مجددا شروع کرده . و فقط به بهانه ی انتخاب وسایل تو یکی دو هفته ای میشه که هر روز بیرونه و الان تقریبا می شه گفت که همه وسایل مهمت رو انتخاب کرده . فقط منتظر سونوی هفته ی بعده که جنسیتت کاملا مشخص بشه .  بعد خرید ها شروع بشه . ولی این عزیز جونت ( مامان مامان ) الان دیگه یک ماهه که هر روز با مامان دعوا داره سر اینکه اگه نمی خواهی خریدت رو شروع کنی خودم بخرم . آخرش هم کار خودش رو کرد و یه لباس پیشبندی که روش پیشی داره همراه با کلاه و جوراب برات خرید . و سریعا طی یک تماس تلفنی به اطلاع من رسوند . به حدی خوشحال بود که فکر می کنم دست کمی از ذوق وشوق من را نداشت هنگام خرید برای تو . آخه من هم برات یه لباس خریدم بماند که از ذوق مردم ... و به همه نشون دادم .... و خودم هزار ساعت نگاهش کردم و قربون صدقه ی تو رفتم تو این لباس و... آخر سر هم برای اینکه عکس العمل بابایی رو ببینم بردم آویزون کردم توی کمد دیواری کنار لباسهای بابایی . فکر می کنم چهره اش دیدنی بوده هنگام باز کردن در ولی من اونموقع خونه نبودم . ولی از اون روز به محض باز کردن کمد می دونم که دلش کلی برای دیدنت قیلی ویلی می ره . و مدام به من می گه وای چه کار جالبی کردی . همش احساس می کنم یه آدم واقعیه !!! همش احساس می کنم وجود داره ... تو این دنیاس ... و از این حرفا . تازه هر وقت هم با شلختگی های لباسهای من مواجه میشه می گه . از این جنین 6 ماهه یاد بگیر  تو از روی این بچه خجالت نمی کشی ؟  ببین چه قشنگ لباسش رو آویزون کرده . نصف توئه . (توی 6 ماهه نصف من 26 ساله ای ؟!!!) مادربزرگت هم طی اخبار رسیده در تدارک لحاف و تشک برای توئه ولی من نمی دونم چرا ؟ آخه اونکه وظیفه ای نداره . همش زیر سر باباته از بس برای مادرش عزیزه ببین تو چی می شی براش ؟!
این بود خلاصه ای از جریانات این مدت . دیگه چیز خاصی به ذهنم نمی رسه . مواظب خودت باش دلم . اینم عکس لباست توی کمد دیواری کنار لباسهای پدر ...  

 

لباس پسر در کنار پدر

نویسنده : ری را » ساعت 2:17 عصر روز پنج شنبه 87 تیر 20


به نیمه ی راه رسیده اید . اکنون قسمت بالای رحم به نافتان می رسد و هر هفته تقریبا 1 سانتی متر بزرگ تر می شود وزن کودک 250 گرم و طول آن 5/16 سانتی متر است . برای اینکه متوجه شوید تاچه اندازه دیگر رشد خواهد کرد او را با یک نوزاد 5/3 کیلویی که میانگین قدش هنگام تولد 50 سانتی متر است مقایسه کنید !

اکنون به نیمه ی راه رسیده ایم ! من و تو مادری ! تویی که ناگهان در دلم لانه گزیدی و شروع به رشد کردی برایم از ملکوت حس زیبای مادری را به ارمغان آوردی و شدی نهال زیبای دلم . گرمای خانه ام و عشق همسرم .
140 روز است که قدم بر دلم نهاده ؛ نورانی اش کرده و با من همراه شده ای . زیباترین لحظات عمرم را در حال تجربه کردن هستم . ثانیه هایی که شاید هیچگاه دیگر تکرار نشوند ... یادش به خیر روزهایی را که گمان می کردم شاید آمده باشی چه آشوبی بود در دلم ...  روزی که مطئن شدم از بودنت ... ! آن پرسه های بیخودی ام را در خیابان! یادت هست ؟! بعد از گرفتن نتیجه ی آزمایش . آن گیج زدن ها و در نهایت تنها تصمیمی که به ذهنم رسید ارسال یک پیغام بود با دستان لرزان  برای پدر و خاله ات . بهت عجیب پدرت و گریه های ناتمام خاله ات را که دیگر نمی توان با کلمه به تصویر کشید . و تا روزهایی بعد تبریک هایی سرشار مهربانی و صمیمیت ... و تا همین لحظه حرفهای ضد و نقیضی در مورد حاملگی، هیکلم، کودکم، تعیین جنسیت تو توسط سونوگرافی اطرافیان، سلامت تو، بکن و نکن هایی که از طرف اطرافیان مجرب و غیر مجرب صادر می شود ؛ همه و همه حاکی از عشقند ... و من از تک تک این حرفها و حرکات لذت برده ام شاید برخلاف تمام مادرهای دیگر . دلنگرانی های مادرم در روزهای کسالت ، راهنمایی های خواهرو دوستان از گل بهترم همراهی های بهترین همراهم، همسرم! همه یاریم کردند در طی این مسیر و آنچه که روز به روز استوارترم می کرد در ادامه ی راه تجسم چهره ی معصوم کودکی بود که بعد از گذشت این دوران می توانستم در آغوشش بگیرم ، از خنده هایش مست شوم و ساعت ها به دستان کوچکش خیره بمانم از همه زیبا تر فکر کردن به لحظاتی است که به او شیر خواهم داد و سیرابش خواهم کرد از عشق و سرشار خواهم شد از آرامش . آرامشی که گمان می کنم در هیچ جای دنیا یافت نمی شود .
گفتگوهایی که با تو داشته ام نیز از قوی ترین مسکن های این روزهایم بوده اند و اینک پاسخ های تو ،ضربه های ظریف و زیبایی هستند که نثار دلم می کنی و من در آن هنگام به وضوح می شنوم که می گویی مادر ! مرا صدا میزنی توسط ضربه ای از دست یا سر یا پاشنه ی کوچک پایت نمی دانم چگونه باید توصیف کنم آن لحظات را فقط می دانم که در آن لحظات هیچ از خدا نمی خواهم جز اینکه محصورم کند در حصاری از زمان و اطرافیان تا این لحظات ساعت ها طول بکشد و بتوانم دور از چشم ها به راحتی نوازشت کرده و ساعت ها اشک بریزم .
... امیدوارم به همین خوبی که تا کنون بوده ای کمک کنی تا بتوانیم این 140 روز باقی مانده را هم با یاری هم و پشتیبانی خدای خوبمان به سرانجام برسانیم .یادت نرود گلم با دستان کوچکت برای مادر دعا کن تا بتواند قدم های استوار فرزندش را بعد از پایان خوب این روزها روی این زمین خاکی ببیند . و برای تمام کسانی که دوست داشتند امروز مادر باشند . می دانم خدا نمی تواند دستان بی آلایش یک فرشته ی پاک را نادیده بگیرد . پس برایشان دعا کن . بسیار زیاد .

پ.ن 1 : جوجوی من خیلی مهربونه همون اول صبحی که از خواب بیدار شدم کادوش رو داد . از صبح داره لگد بارونم می کنه . یه چیزی هموزن گلبارون . آره داره دلم رو گلبارون می کنه واسه روز مادر .
پ.ن 2 : معجزه ی خواهرم طی سونویی که همین امروز انجام شد هشت هفته و دو روزشه . قدش هم 17 میلی متره . دقیقا شبیه به اولین سونوی من فقط با یک میلی متر اختلاف قد . خاله قربونت بره الهی کی میشه 50 سانتی بشی و دیگه توی دل مامانی جا نشی ؟ بپری بیرون تا من ببینمت !
پ.ن 3 : هم اکنون بسیار بسیار از دست این پارسی بلاگ و سیستم امنیتی بی مزه اش عصبانی هستم . همه نوشته هام پرید .
پ.ن 4 : این هم تقدیم به مادر نازنیم و همه دوستای گلم که دارن مامان می شن یا هستن :
بهشت در دستهای مادر بود / تا اینکه من به دنیا آمدم/ پس مادر بهشت را زمین گذاشت / تا مرا در آغوش بگیرد / اینست که می گویند بهشت زیر پای مادر است .
پ.ن 5 : میلاد اون مادری که می گن مادر پدر بوده مبارک .
پ.ن 6 : همسرم روی کادوم نوشته بود از طرف همسر و پسرت . نمی دونم فهمید یا نه ولی همین یه جمله منو خیلی بیشتر از خود کادو خوشحال کرد . و برام ارزشمند بود . از طرف پسرم !
پ.ن 7 : اینم از وضعیت امروز دل و دلبند نصفه نیمه :



نویسنده : ری را » ساعت 10:19 عصر روز دوشنبه 87 تیر 3