Lilypie Expecting a baby Ticker فروردین 87 - هدیه آسمانی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


فروردین 87 - هدیه آسمانی

فتوس از نظر شکل و ظاهر کمی شبیه یک میگوی متوسط است . در این زمان اندامهای تناسلی تشکیل می شوند ولی در این هفته از طریق سونو گرافی نمی توان تعیین جنسیت کرد . معمولا بین هفته دهم تا دوازدهم آزمایش CVS انجام می شود . (که خانم دکتر برای من صلاح ندونستن . )

دیروز برای دومین بار احساس کردم که یه نبض کوچولو توی دلم داره میزنه . خیلی لذت بخش بود.اینکه احساس کنی که یه موجود زنده که پاره ای از وجود تو و همسرته توی دلت داره نفس می کشه یا شاید هم شیطونی می کنه مثل باباش . یه لحظه احساس کردم که نی نی دلم داره ابراز وجود می کنه .شاید هم گلگی . فکر کنم می خواست بگه خوب مامانی من گرسنه ام می شه چرا هیچی نمی خوری چرا از همه چی بدت می آد . چرا به فکر من نیستی ؟ تازه گفت اگه اینجوری ادامه بدی به بابایی چقولیتو می کنم مگه نگفته نباید یه مو از سر بچه ام کم بشه . خوب با این وضع غذا خوردن تو که من کچل می شم آخه مامانی .   

دلم براش سوخت . احساس کردم یه جورایی فراموشش کرده بودم . طفل معصومم رو. ولی قول میدم تا دو هفته ی دیگه خوب بشم و همش بخورم. توی کتاب نه ماه انتظار زیبا که خاله شیوا بهم داده نوشته که هفته ی دوازدهم حالت تهوع کم کم از بین می رود و نیروی از دست رفته به حالت اول باز می گردد .فقط دو هفته مونده مامانی .امروز روز آخر هفته ی دهمه .

اونوقت دیگه همه ی توانم رو می ذارم برا تو گنجشککم .



نویسنده : ری را » ساعت 11:12 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 25


کودکان وقتی با سرزنش و انتقاد زندگی می کنند می آموزند بی اعتماد به خود باشند. وقتی با خشونت زندگی می کنند می آموزند که جنگجو باشند. وقتی با ترس زندگی می کنند می آموزند که بُزدل باشند. وقتی با ترحم زندگی می کنند می آموزند که به خود احساس ترحم داشته باشند. وقتی با تمسخر زندگی می کنند می آموزند که خجالتی باشند. وقتی با حسادت زندگی می کنند می آموزند که در خود احساس گناه داشته باشند. اما اگر با شکیبایی زندگی کنند بردباری را می آموزند. اگر با تشویق زندگی کنند اعتماد و اطمینان را می آموزند. اگر با پاداش زندگی کنند با استعداد بودن و پذیرندگی را می آموزند. اگر با تصدیق شدن زندگی کنند عشق را می آموزند. اگر با توافق زندگی کنند دوست داشتن خود را می آموزند. اگر با تایید زندگی کنند با هدف زندگی کردن را می آموزند. اگر با صداقت زندگی کنند حقیقت را می آموزند. اگر با انصاف زندگی کنند دفاع از حقوق را می آموزند. اگر با اطمینان زندگی کنند اعتماد به خود و اعتماد به دیگران را می آموزند. اگر با دوستی و محبت زندگی کنند زندگی در دنیای امن را می آموزند.

روانشناسی کودک



نویسنده : ری را » ساعت 11:34 صبح روز شنبه 87 فروردین 24


دیشب یه خوابی دیدم که کمی نگران شدم .  
تعبیرش رو تو اینترنت سرچ کردم.
محمدبن سیرین گوید :

اگر ببیند ادرار همی کرد دلیل کند که او را فرزندی آید که قران ظاهر خواند و عالم و دانا گردد .

چقدر خوبن کسایی که خواب رو خوب تعبیر میکنن . چون خیلی نگران بودم . همسرم امشب ممکنه یه مسافرت یک روزه بره بخاطر مدرک تحصیلیش .
خوشحالم . 



نویسنده : ری را » ساعت 1:54 عصر روز سه شنبه 87 فروردین 20


دیروز عصر 17 فروردین 1387 ساعت 8 با تک زنگ خدیجه که معنی اش این بود که اس ام اس ام رو بخون بیدار شدم .
مضمون اس ام اس این بود : سلام خاله می خواستم بگم اگه فکر می کنی میام حنانه ( شکیبا ) رو میگیرم اشتباه می کنی چون مامانم دلش نمیاد منو زن بده . امیر مسعود .
وای خدای من از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . نمی دونم چیکار کردیم که خدا داره اینقدر ما رو مورد لطف قرار می ده .  یه ماه پیش هدیه ی آسمونی ما ، چند روز پیش مطلع شدن از سلامت کامل قلبش و حالا وجود آیه ای از خداوند در وجود خدیجه ...
چیزی که در لحظه ای که جواب آزمایش خودم رو گرفتم از خدا خواستم . و خدا به این زودی جواب داد . فقط مونده دومین خواسته ام : یه هدیه ی کوچولو به زهره .
من و خدیجه تاریخ عقدمون با هم بود من یه شب جلوتر . تاریخ عروسیمون هم تقریبا باهم بود من سه ماه جلوتر . با هم جهیزیه می خریدیم . با هم خونه خریدیم .باهم ماشین فرختیم ما چند ماه جلوتر . باهم تصمیم گرفتیم دیگه نی نی بیاریم من چند ماه جلوتر . با همه غصه خوردیم  و حالا خدا نخواست که شادیمون با هم نباشه .فقط من یه ماه جلوتر . گرچه اون از شادی مامان شدن من حتی اشک ریخته بود و من از شادی مامان شدن اون از دیشب تا حالا ناخودآگاه می بینم که دارم می خندم . و حالا باهم سیسمونی می خریم البته فکر میکنم اون خیلی عجله داره . و یه چیز جالب دیگه : همزمان با قدم این دو تا نی نی بابای شکیبا و مامان امیر مسعود دانشگاه قبول شدن . کاردانی به کارشناسی .
وای چقدر نعمت ...  

از خدا می خوام و خیلی زیاد دعا می کنم که فرشته خدیجه صحیح و سالم پاهای قشنگشو روی زمین بگذاره.......آمین!



نویسنده : ری را » ساعت 1:46 عصر روز یکشنبه 87 فروردین 18


کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:«می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند
خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنیکودک با ناراحتی گفت: «وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟»
اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.» کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ » - «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.» کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.» خدواند لبخند زد و گفت: «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.» در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد.
کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.» خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی او را مادر صدا کن

http://iransohrab.ir/content/view/346/31



نویسنده : ری را » ساعت 10:23 صبح روز شنبه 87 فروردین 17


دیروز یعنی 14/1/87  رفتم سونوگرافی . با بابایی با کلی اضطراب .
ضربان قلب طبیعی بود . نی نی مون هشت هفته و سه روزش بود . دوقلو نبود . واندازه اش 18 میلی متر بود .
از مهشید جون ( دوست بابایی ) که پرسیدم گفت یعنی اندازه ی بچه از سرتا پا با دستش هم نشون داد سر اندر پای خودش رو . و من کلی ذوق کردم .ولی خانم دکتر یه جور دیگه بیان کرد . گفت CRL 
یعنی از سر تا دم جنین . بعد عکس یه جنین رو کشید . و یه خط مورب از سر تا دم (!) کشید و گفت به این می گن سی آر ال . که 18میلی متره .
وای خدای من یعنی یک سانت و هشت میلی متر . اگه پاهاش رو هم تو شکمش جمع نکرده بود حدودا میشد 3 سانت !!!
وای خدای من فرشته ی من الان 18 میلی متره کی میشه که بشه 18 سانت یا 180 سانت !
خدایا شکرت . از صمیم دل . مامان و بابا .
اینم از عکس سونوگرافی:

اولین عکس نی نی مون

نویسنده : ری را » ساعت 2:8 عصر روز پنج شنبه 87 فروردین 15


دهن بچه گنجشک
پریشب بابایی به زور داشت به من میوه می خوروند . منم میل نداشتم . هی می گفتم نه و نمی خورم و ... بابایی هم معمولا قبول می کرد و زیاد اصرار نمی کرد . ولی دیشب مثل اینکه آیه نازل شده بود که من این پرتقال رو بخورم . به هر طرفندی دست می زد .می گفت اگه نخوری بهش می گم دوباره شیطونی کنه حالت بد بشه ها . ( آخه پریروز خیلی شیطونی کردی وای خیلی .از صبح تا شب...) آخرش برگشت گفت به تو نمی دم که این بچه طفل معصوم هوس کرده الان هم دهنش رو مثل بچه گنجشک بازکرده . منتظره تا مامانش براش دونه بندازه تو دهنش . دیگه ما رو می گی از خنده روده بر شده بودیم . من و دو تا مامان بزرگ هات .
تازه باز هم کارش رو ادامه می داد همش درباره گنجشک هایی که تو لونه منتظر دونه هستن و دهن هاشون رو باز می ذارن تا مامانشون غذا تو دهنشون بگذاره توضیح می داد و تازه! اداشون رو هم در می آورد . دهنش رو مدل اون جوجه ها باز می کرد و میگفت تو الان همچین حالتی داری .

سونوگرافی
بابایی چند روزیه گیر داده که زودتر برو سونوگرافی و حتما به سونوگرافیست بگو باباش گفته اندازه ی دقیقش رو به من بگید . طول و عرض !!!



نویسنده : ری را » ساعت 1:39 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 12


 امروز به محض اینکه وارد محل کارم شدم چشمم افتاد به تنگ خالی ماهی روی میز...  ماهی ای که برای نوروز پارسال خریده بودم و دقیقا یک سال و سیزده روز از صبح تا ظهر باهاش زندگی کرده بودم . هر روز صبح در رو که باز می کردم اونو میدیدم بهش سلام می کردم .حالشو می پرسیدم .یه روز که داشتم آب تنگش رو عوض می کردم تنگ شکست ومن با این که ازماهی می ترسیدم با دستای لرزون  یه جوری نگهش داشتم تا یکی از بچه ها لیوان آورد و خلاصه نجات پیدا کرد . بیسکوئیت براش خورد می کردم ، نون باگت ، غذای ماهی ولی این غذا دومیش رو دوس نداشت بیسکوئیت رو ترجیح می داد .
همه می گفتن این همون ماهی پارسالتونه ؟ چرا نمی میره ؟چقدر هم بزرگ شده. ماهی گلی ندیده بودیم اینقدر عمر کنه.
ولی نمی دونم چی شد . چرا مرد . دلم گرفته ...
می بینی مامانی دنیا اینه آدم دل می بنده حتی به یه ماهی گلی ...  هیچی هم تو این دنیا موندگار نیست حتی یه ماهی گلی ...



نویسنده : ری را » ساعت 11:17 صبح روز دوشنبه 87 فروردین 12


 سلام
تعطیلات نوروزی امسال هم با حس زیبای حضور تو در زندگیمون گذشت .
روز اولی که رسیدیم بابلسر مامانی متوجه شد که لکه بینی داشته و کلی غصه خورد و ناراحت شد . ولی به بابایی چیزی نگفت . موقع تحویل سال هم که چون دیر از خواب بیدار شدیم  و صبحانه خوردنمون هم طول کشید ؛ نتونستیم کنار دریا باشیم و همونجا تو رستوران کنار سفره هفت سین بودیم و به قرآن باز توی سفره ی زیباشون نگاه می کردیم .ساعت  9:18 دقیقه بود که سال تحویل شد . یه سال تحویل کاملا متفاوت و جالب .
البته اولین سال تحویل هم با بابایی تو خیابون بودیم تو راه خونه ی عزیز . پارسال هم که همراه با سعید تو راه شیراز در جوار امام زاده شاه رضا توی شهرضا بودیم . یعنی باز هم توی خیابون .
به خاطر تو مامانی نه قایق موتوری سوار شد نه پدالی .البته بابایی هم به خاطر من سوار نشد . ( چه جالب من به خاطرتو ... اون به خاطر من ... یعنی یه روزی میشه که تو به خاطر ما ... ؟! )  خاله اینا هم به خاطر من نمک آب رود رو بی خیال شدن . که من زیاد سوار ماشین نشم . اما تو راه برگشت با وجود مخالفت زیاد بابا وخاله من هزار پله آمل رو تا آخرین پله اش بالا اومدم . خوب خودم که رفته بودم به خاطر تو اصرار می کردم می خواستم ببینی . حس کنی اون همه زیبایی رو . دریا رو نگاه می کردم به نیت تو می خواستم آرامش پیدا کنی . گلها رو نگا می کردم تا شاد بشی و مثل اونها زیبا  . کوهها رو نگا می کردم و آرزو می کردم که استوار باشی تو زندگیت و پر قدرت . طبیعت زیبای جنگل و  هزار پله رو نگا می کردم و می دونستم که قدر شناس می شی گلم . قدر شناس همه ی نعمت های خدا.
واز همه مهمتر  وقتی درختایی رو که تازه جوونه زده بودن میدیدم دربس یاد تو می افتادم . آخه روز 19/12/86 یعنی همون روزی که فهمیدم تو داری جوونه می زنی درختا رو میدیدم که تازه تازه دارن  شاخ و برگ در میارن و چقدر خیابونا رو زیبا و دوست داشتنی کرده بودن اون روز.
حالا فکرش رو بکن تو چه کردی با خیابون زندگی ما ...



نویسنده : ری را » ساعت 1:1 عصر روز شنبه 87 فروردین 10